مهتوب | فرخی



سپیده دم که هوا بر درید پرده شب

بر آمد از سرکه روز با ردای قصب

سپید روز سپه روی داده بود به چین

شب سیاه سپه روی داده سوی حلب

چنان سیاه وشی اندکی سپید بروی

چو زنگیی که بخنده گشاده باشد لب

همی فروشد شمامه ای ز مشک سیاه

همی بر آمد شمعی ز عنبر اشهب

ز بهر بدرقه باشب همی شدند بهم

ستارگان که هوای شبستشان مذهب

همی شد از پس شب با ستارگان پروین

چو هفت کوکب سیمین بر آهنین زبزب

ستاره در شب تاری بدیع تر باشد

اگر ستاره هوادار شب بود چه عجب

سپیده جامه برد جامه کز نمایش بود ؟

سپید صورت او همچو صورت مشوب ؟

چو غوطه خورد در آب کبود مرغ سپید

ز چشم دیده نهان شد در آسمان کوکب

یکی ستاره برآمد میان کاخ امیر

کزو جمال فزود اندر آفرینش رب

ستاره نی که یکی شاخ ملک و میوه دل

ستاره نی که یکی پشت نسل و روی نسب

یکی پسر که بزرگی و پادشاهی را

لقای اوست دلیل و بقای اوست سبب

بوقتی آمد کز باختر سپیده بام

همی بر آمد و شب بود در جناح هرب

چو برشکسته سواری همی گریخت سحر

سپیده در دم او چون مبارزی معجب

ز روی نیکو بر حکم حال فال زدم

که او امیر هنر باشد و امام ادب

چو خسرو ملکان عم خویشتن محمود

بتیغ در فکند در هزار شهر شغب

چو نامور پدر خویش میر ابو یعقوب

جواد باشد و بخشنده ثیاب و ذهب

ز دشمنان بستاند به تیغ خویش جهان

چو روز، درگه مولود او، ولایت شب

خدای در خور هر کس دهد هر آنچه دهد

در این حدیث یقینند مردمان اغلب

خجسته باد برین خسرو، این خجسته پسر

سپید باد برو جاودانه روی حسب

امیر در خور خود یافت این پسر ز خدای

چو میر باد شرف یافته بتیغ و قصب

امیر سید یوسف بدین دو چیز نمود

هزارگونه هنر هر یک از دگر اصوب

بخامه بر جگر دوستان چکانیدآب

بتیغ بر جگر دشمنان فکند لهب

بخامه بر سر زائر نهاد تاج عطا

بتیغ بر دل دشمن نهاد قفل کرب

بخامه کرد ولی را امید زیر مراد

بتیغ کرد عدو را ستاره زیر ذنب

بخامه زیر ولی گسترید مفرش ناز

بتیغ پیش عدو باز کرد گنج کرب

زهی بملک و مروت سر ملوک عجم

زهی بجود و سخا سید ملوک عرب

هر آن زمین که رد و تیغ برکشی ز نیام

چنان بسوزد کز خاک او نروید حب

ترا بمردی و آزادگی میان سپاه

هزار نام بدیعست و صد هزار لقب

بتیغ شاخ فکندی ز کرگ تا یکچند

به تیر بیله ز سیمرغ بفکنی مخلب

عدو برزم تو بر مرکبی سوار شود

که چار مرد بود دست و پای آن مرکب

از آنکه تب سوی مردم رسول مرگ بود

مخالفان ترا تهنیت کنند به تب

ادب همه ملکان خصم را بحرب کنند

بزر سرخ کنی خصم خویش را تو ادب

نه زانکه ترسی از ولیک از کریمی خویش

به خشندی چه کنی چون چنین کنی بغضب

کسی که قصد تو کرد از جهان سخاوت تو

ز نام کنیت و از نام ملک و نام خطب

سخا نمایی و مردی کنی و داد دهی

جز این سه چیز نداری درین جهان مکسب

همیشه تا بمیان دو مه بود شعبان

میان ماه صیام و میاه ماه رجب

نصیب تو ز جهان خرمی و شادی باد

نصیب دشمن توزین جهان عنا و تعب

تهی مباد سه چیز تو جاودان ز سه چیز

کف از شراب و کنار از نگار و دل ز طرب

چو باغ پر شکفه مجلس تو خرم باد

بروی غالیه زلفان یاسمین غبغب


مهتوب | فرخی

تا ببردی از دل و از چشم من آرام و خواب

گه ز دل در آتش تیزم گه از چشم اندر آب

عشق تو باچار چیزم یار دارد هشت چیز

مرمرا هر ساعتی زین غم جگر گردد کباب

با رخم زر و زریر و با دلم گرم و زحیر

با دو چشمم آب و خون و با تنم رنج و عذاب

وین عجایب تر که چون این هشت با من یار کرد

هشت چیز از من ببرد و هشت چیز تنگیاب

راحت وآرام روح ورامش و تسکین دل

نزهت ودیدار چشم و زینت و فرشباب

در رگ و اندر تن و اندر دل و در چشم من

خواب و صبر و روح و خونم را بر افتاد انقلاب

رنج دارد جای خون و درد دارد جای روح

عشق دارد جای صبر و آب دارد جای خواب

این تنم از هجر تو چون برگ بید اندر خزان

این دلم در عشق تو چون توزی اندر ماهتاب

روی تو بسترد و بربود و بیفکند و ببرد

چارچیز از چارچیز و هر یکی را کرد غاب

خرمی از نوبهار و تازگی از سرخ گل

نیکویی از گرد ماه و روشنی از آفتاب

چار چیز تو نباشد سال و مه بی هشت چیز

هر یکی زان هشت دارد سوی دل بردن شتاب

چشم تو بی خواب و سهر و روی تو بی سیم و گل

جعد توبی چین و پیچ و زلف تو بی بند و تاب

تاب زلفین و خم جعد تو نشناسم همی

از خم و تاب کمند خسرو مالک رقاب

میر ابواحمد محمد خسرو ایران زمین

کایزد او را چند چیز نیک داد از چند باب

از هنر نام بلند و از شرف جاه عریض

از ادب لفظ بدیع و از خرد رای صواب

با هنر دست سخی و با شرف روی نکو

با خرد خوی نکو با سخن فصل الخطاب

هر گز او در چار وقت از چار چیز اندر نماند

عجز هرگز پیش یک نهمت نگشت او راحجاب

وقت کردار از توان و وقت پیکار از عدو

وقت دیدار از صواب و وقت گفتار از جواب

هشت چیز از او ببرد از هشت مایه هشت چیز

سال و ماه این هشت چیزش را همینست اکتساب

حلم او سنگ زمین و طبع او لطف هوا

روی او دیدار ماه و کف او جود سحاب

رسم او حسن بهار و لفظ او قدر شکر

خلق او بازار مشک و خوی او بوی گلاب

در دیار گوزگانان اندرین عهد قریب

چار چیز نامور کرد از پی مزد و ثواب

مسجد آدینه و عالی منار میمنه

سد رود شور بار و جوی آب نوسراب

از پی خوبی و از بهر صلاح مردمان

کشت کرد اندر بیابان، آب راند اندر سراب

دولت و اقبال او بی حیلت و بی رنج و ذل

بوستان وسبزه کرد از سوخته دشتی خراب

هشت چیزش را برابر یافتم با هشت چیز

هر یکی زان هشت سوی فضل او دارد مآب

تیغ او را با قضا وتیر او را با قدر

دست او را با سپهر و خشت او را با شهاب

حزم او را با امان و عزم او را با ظفر

لفظ او را با قران و حفظ او را با کتاب

جان خصمش هر زمانی سوی خویش اندر کشد

تیغ او را از غلاف و تیر او را از قراب

اصل رادی و بزرگی را دو چیز اندر دوچیز

دست او را در عنان و پای او را در رکاب

تابه فروردین زمین از لاله بر پوشد ردا

تا به دی ماه آسمان از ابر بر بندد نقاب

تا چو شهریور درآید بازگردد عندلیب

تا چو فروردین درآید پشت بنماید غراب

شادمان باد او ز ایزد بر گناه او را عفو

دشمنش را بر نکوتر طاعت ایزد عقاب

چارچیزش را مبادا جاودانه چار چیز

این دعا نشگفت اگر گردد بساعت مستجاب

مدت او را کران و لشکر او را عدد

ملکت او را زوال و نعمت او را حساب


مهتوب | فرخی

دوست دارم کودک سیمین بربیجاده لب

هر کجا زیشان یکی بینی مرا آنجا طلب

خاصه باروی سپید و پاک چون تابنده روز

خاصه باموی سیاه و تیره چون تاریک شب

هر که را زینگونه باشد ماهرویی مشکموی

نیست معذور از بیاساید زمانی از طرب

تا ستاده ست از دو چشمش بر نباید داشت چشم

تانشسته ست از دو لعلش بر نشاید داشت لب

گر مرا زین کودک بت روی دادستی خدای

بر لب او بوسه ها میدادمی دادن عجب

ای خوشا زین پیشتر کاندر سرایم زین صفت

کودکان بودند سیمین سینه و زرین سلب

با سرینهای سپید و گرد چون تل سمن

با میانهای نزار و زار چون تار قصب

از دلارامی و نغزی چون غزلهای شهید

وز دلاویزی و خوبی چون ترانه بوطلب

گر تهی شد زین بتان اکنون سرایم باک نیست

دل پرست از آفرین خسرو خسرونسب

پادشه زاده محمد خسرو پیروز بخت

سر فراز تاجداران عجم و آن عرب

خسروان را گر نسب نیکوترین چیزی بود

هم نسب دارد ملک زاده بملک و هم حسب

ای قرین آورده اندر فضل بر خوی ملک

ای هزینه کرده ملک و مال برنام و نسب

پیش از این هر شاهی و هر خسروی فرزند را

از پی فرهنگ شاگرد فلان کردی لقب

بهمن آنگه روستم را چند گه شاگرد شد

تا خصالش بیخلل گشت و فعالش منتخب

همچنان کیخسرو واسفندیار گرد را

رستم دستان همی آموخت فرهنگ و ادب

تو هم از خردی بدانستی همه فرهنگها

ناکشیده ذل شاگردی ونادیده تعب

تو دلی داری چو دریا و کفی داری چو ابر

زان همی پاشی جواهر، زین همی باری ذهب

در هنر شاگرد خویشی چون نکوتر بنگری

فضلهای خویشتن را هم تو بودستی سبب

هم خداوند سخایی هم خداوند سخن

هم خداوند حسامی هم خداوند حسب

جز ملک محمود را، هر خسروی را خسروی

هیچ خسرو رانیاید زین که من گفتم غضب

پادشاهی چون تونی از پادشاهان جهان

پادشاهی را به تست ای پادشه زاده نسب

فر شاهی چون تو داری لاجرم شاهی تر است

من چه دانم کردن ار پیداستی خار از رطب

عامل بصره بنام تو همی خواهد خراج

خاطب بغداد بر نامت همی خواند خطب

گرت فرمان آید از سلطان که خالی کن عراق

گردن گردنکشانرا نرم گردان چون عصب

نامه فتح تو از شام آید و دیگر ز مصر

منزلی زان تو حلوان باشد و دیگر حلب

خانه بی طاعتان از تیغ تو گردد خراب

گنجهای مغربی از دست تو گردد خرب

ور بر این سوی دگر فرمان دهد شمشیر تو

فرد گرداند ز خانان تا که چین از فرب

همچنان چون طبع تو بر راد مردی شیفته است

تیغ تو بر کشتن و خون ریختن دارد سغب

اندر آن صحرا که شیران دو لشکر صف کشند

و آسمان از بر همی خواند برایشان «اقترب »

چشمه روشن نبیند دیده از گرد سپاه

بانگ تندر نشنود گوش از غو و چلپ

گشته از تیر خدنگ اندر کف مردان بجنگ

درقها چون کاغذ آماج سلطان پر ثقب

سیل خون اندر میانشان رفته و برخاسته

بر سر خون همچنان بیجاده گنبدهاحبب

تیغها چون ارغوان و رویها چون شنبلید

آن ز خون خلق و این از بیم تاراج و نهب

چون همای رایت تو روی بنماید ز دور

زان دو لشکر در زمان بنشیند آشوب و شغب

نامجویانشان بجای نام بپسندند ننگ

پیشدستانشان همی پیشی کنند اندر هرب

رزمگه زیشان چنان گردد که پنداری بود

هیبت تو بادو ایشان کاه و آن صحرا خشب

جامه نادوخته پوشد هم از روز نخست

هر کسی کو را گرفت از هیبت تیغ توتب

ای محمد سیرت و نامت محمد هر که او

از محمد بازگردد بازگشت از دین رب

دشمنان تو شریک دشمنان ایزدند

بر تو یک یک راز گیتی بر گرفتن «قدوجب »

از قیاس نام تو مر بد سکالان ترا

گاه بوجهل لعین خوانیم و گاهی بولهب

گرد بوجهل آنکسی گردد که نندیشد ز جهل

بولهب را بر خود آن خواند که بپسندد لهب

گر کسی گوید: من و تو، آسمان گوید بدو

تو چو او باشی، اگر باشد روا که همچو حب

من یقین دانم همی گر چه رجب را فضلهاست

یکشب ازماه مبارک به که سی روز از رجب

ای تمامی طالع سعد تو ناکرده پدید

دشمنانت چون ستاره بر فلک زیر ذنب

زانکه زین پس تو بزخم هندی و تاب کمند

کرد خواهی گردن هر بدسکالی را ادب

بدسکال تو زه پیراهن از بیم مسد

باز نشناسد همی در گردن خویش از کنب

تا چو بنویسی بصورت هر یکی چون هم بوند

شیر و شیر و دیر و دیر و زیر و زیر و حب و حب

تا نسازد کامل اندر دایره با منسرح

تا نباشد وافر اندر دایره با مقتضب

شادمان باش ای کریم و در کریمی بی ریا

پادشا باش ای جواد و در جوادی بی ریب

دشمنان و حاسدان و بدسکالان ترا

مرگ اندر بیکسی و زندگانی در تعب


مهتوب | فرخی

نیگلون پرده برکشید هوا

باغ بنوشت مفرش دیبا

آبدان گشت نیلگون رخسار

و آسمان گشت سیمگون سیما

چون بلور شکسته، بسته شود

گر براندازی آب را بهوا

لوح یاقوت زرد گشت بباغ

بر درختان صحیفه مینا

بینوا گشت باغ مینا رنگ

تا درو زاغ برگرفت نوا

مطرب بینوا نوا نزند

اندر آن مجلسی که نیست نوا

گر نه عاشق شدست برگ درخت

از چه رخ زرد گشت و پشت دوتا

باد را کیمیای سوده که داد

که ازو زر ساو گشت گیا

گر گیا زرد گشت باک مدار

بس بود سرخ روی خواجه ما

خواجه سید اسعد آنکه ازوست

هرچه سعدست زیر هفت سما

آنکه با رای او یکیست قدر

آنکه با امر او یکیست قضا

زیر تدبیر محکمش آفاق

زیر اعلام همتش دنیا

تا بدریا رسید باد سخاش

در شکستست زایش دریا

کل جودست دست او دایم

وان دگر جودها همه اجزا

هر که امروز کرد خدمت او

خدمت او ملک کند فردا

هر که خالی شد از عنایت او

عالم او را دهد عنان عنا

ز ایرانرا سرای او حرمست

مسند او منا و صدر صفا

هر که تنها شود ز خدمت او

از همه چیزها شود تنها

آفرین خدای باد بر او

کافرین را بلند کرد بنا

با بها گشت صدر و بالش ازو

که ثنا زو گرفت فر و بها

او کند فرق نیک را از بد

او شناسد صواب را ز خطا

خاطر من مگر بمدحت او

ندهد بر مدیح خلق رضا

گرچه دورم بتن ز خدمت او

نکنم بی بهانه رسم رها

هر زمان مدحتی فرستم نو

ای رساننده زود باش هلا

ای سزاوارتر بمدح و ثناست

جهد کن تا رسد سزا بسزا

ای ستوده خوی ستوده سخن

ای بلند اختر بلند عطا

گر بخدمت نیامدم بر تو

عذر کی تازه رخ نمود مرا

تا ز درگاه تو جدا گشتم

هر زمانی مرا غمیست جدا

فرقت پرده تو گشت مرا

پرده ای بر دو دیده بینا

من به مدح و دعا ز دستم چنگ

گر بسنده کنی بمدح و دعا

تا نمازست مایه مؤمن

تا صلیبست قبله ترسا

شادمان باش و بختیار و عزیز

جاودان، کامران و کامروا


مهتوب | فرخی

بر آمد پیلگون ابری ز روی نیلگون دریا

چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا

چو گردان گشته سیلابی میان آب آسوده

چو گردان گردباد تندگردی تیره اندروا

ببارید و زهم بگسست و گردان گشت بر گردون

چو پیلان پراکنده میان آبگون صحرا

تو گفتی گرد زنگارست بر آیینه چینی

تو گفتی موی سنجابست بر پیروزه گون دیبا

بسان مرغزار سبز رنگ اندر شده گردش

به یک ساعت ملون کرده روی گنبد خضرا

تو گفتی آسمان دریاست از سبزی و بر رویش

به پرواز اندر آورده ست ناگه بچگان عنقا

همی رفت از بر گردون گهی تاری گهی روشن

و زو گه آسمان پیدا و گه خورشید ناپیدا

بسان چندن سوهان زده بر لوح پیروزه

بکردار عبیر بیخته بر صفحه مینا

چو دودین آتشی کآبش بروی اندرزنی ناگه

چو چشم بیدلی کز دیدن دلبر شود بینا

هوای روشن از رنگش مغبر گشت و شد تیره

چو جان کافر کشته ز تیغ خسرو والا

یمین دولت و دولت بدو آراسته گیتی

امین ملت و ملت بدو پیراسته دنیا

قوام دین پیغمبر ملک محمود دین پرور

ملک فعل و ملک سیرت ملک سهم و ملک سیما

شهنشاهی که شاهان را ز دیده خواب برباید

ز بیم نه منی گرزش به جابلقا و جابلسا

دل ترسا همی داند کزو کیشش تبه گردد

لباس سوکواران زان قبل پوشد همی ترسا

خلافش بدسگالان را بدانگونه همی بکشد

که هنگام سموم اندر بیابان تشنه را گرما

دل خارا ز بیم تیغ او خون گشت پنداری

که آتش رنگ خون دارد چو بیرون آید از خارا

امید خلق غواصست و دست را داودریا

به کام خویش برگیرد گهر غواص از دریا

گذرگاه سپاهش را ندارد عالمی ساحت

تمامی ظل چترش را ندارد کشوری پهنا

گر اسکندر چنو بودی به ملک و لشکر و بازو

نگشتی عاصی اندر امر او دارای بن دارا

جهان را برترین جایست زیر پایه تختش

چنان چون برترین برجست مرخورشید را جوزا

صفات قصراو بشنید حورایکره و زان پس

خیال قصر او بیند بخلد اندر همی حورا

زبان از بهر آن باید که خوانی مدح او امروز

دو چشم از بهر آن باید که بینی روی او فردا

چو مدحش خواند نتوانی چه گویا و چه ناگویا

چو رویش دید نتوانی چه بینا و چه نابینا

بیابد هر که اندیشد ز گنجش برترین قسمت

خلایق را همه قسمت شد اندر گنج اومانا

ز خشم و قوتش جایی که اندیشد دل بخرد

ز جود و همتش جایی که اندیشد دل دانا

نه آتش را بود گرمی، نه آهن را بود قوت

نه دریا را بود رادی، نه گردون را بود بالا

ز خشمش تلخ تر چیزی نباشد در جهان هرگز

ز تلخی خشم او نشگفت اگر الوا شود حلوا

دل اعدای او سنگست لیکن سنگ آهن کش

از آن پیکان او هرگز نجوید جز دل اعدا

ایا شاهی که از شاهان نیامد کس ترا همسر

ایا میری که از میران نباشد کس ترا همتا

به هر می خوردنی چندان به ما برزر تو در پاشی

که از بس رنگ زر تو سلب زرین شود برما

امیرا! خسروا! شاها! همانا عهد کرده ستی

که گنجی را برافشانی چو برکف برنهی صهبا

تو از دیدار مادح همچنان شادان شوی شاها

که هرگز نیم از آن وامق نگشت از دیدن عذرا

طواف ز ایران بینم بگرد قصر تو دایم

همانا قصر تو کعبه ست و گرد قصر تو بطحا

ز نسل آدم و حوا نماند اندر جهان شاهی

که پیش تو جبین بر خاک ننهادست چون مولا

هر آنکس کو زبان دارد همیشه آفرین خواند

برآن کو آفرین تو به یک لفظی کند املا

ز شاهان همه گیتی ثنا گفتن ترا شاید

که لفظ اندر ثنای تو همه یکسر شود غرا

همی تا در شب تاری ستاره تابد از گردون

چو بر دیبای فیروزه فشانده لؤلؤ لالا

گهی چون آینه چینی نماید ماه دو هفته

گهی چو مهره سیمین نماید زهره زهرا

عدیل شادکامی باش و جفت ملکت باقی

قرین کامگاری باشد و یار دولت برنا

میان مجلس شادی، می روشن ستان دایم

گه از دست بت خلخ، گه از دست بت یغما


مهتوب | فرخی

آخرین جستجو ها

مرکز فروش پارتیشن دوجداره معرفی محصولات ttelectronic معرفی بهترین های ایران و جهان2 بهترین انواع تردمیل خانگی مرکز خرید لوازم یدکی لودر بازاریابی دیجیتال خرید کالا interior-design16 معرفی کالا فروشگاهی هر چی که بخوای